شيشه ای بودن سخته. بعضی اوقات هم احمقانه است. برای بقيه که خوبه. فوضولی هميشه کيف می داده. تو هزار توی ذهن يه آدم ديگه رفتن هم همينطور. ولی شيشه ای بودن بعد از يه مدت تورو از خودت می گيره. بعضی اوقات عاقل تر می شی. بعضی اوقات هم احمق تر. شيشه ای بودن يا نبودن. بايد مساله اين باشه برام. اما نيست.
يه دفعه يه آهنگی يه چيزی رو که خيلی وقت بود از ياد برده بودی به يادت مياره. اون يه چيز يه دوران رو يادت مياره. يک عالمه حس هايی که کشته شدن، يک عالمه خودخوری، يک عالمه صبوری. اسمش رو گذاشته بودی عشق ممنوعه. کلی به خودت فحش ميدادی که چرا اصلا داری بهش فکر می کنی. بعد کم کم ياد گرفتی خودت رو کنترل کنی. عقلانيتت رو تربيت کنی! ولی خورشيد خانوم اين ياد گرفتن به چه قيمتی تموم شد؟ تو که واسه خودت همينجور نظر ميدی و می گی می شه عقلانيت رو تربيت کرد که احساست رو بتونه بيتشر کنترل کنه، تو که عشق کورکورانه رو رد می کنی، حالا خود تو اين حالت احمقانه ای که الان پيدا کردی رو چيکار می خوای بکنی؟ فکر می کردی عاقل شدی، يادت رفت همه اون ديوانگيها رو. خوب پس کلاهت رو بذار بالاتر. ببين که هيچ چی نيستی. ببين که نه تنها عقلانيـتت رو تربيت نکردی، بلکه شايد اگه پاش ميفتاد مثل يه عروسک ميفتادی تو دامش. آره می دونم اونقدر ديوونه ای که برای يه روز داشتنش شايد اين غلط رو می کردی. اونقدر ايده آليستی فکر نکن. دنيا کامل نيست، حتی خدا هم کامل نيست. پس اينقدر کمال گرا نباش. خيلی بتونی هنر کنی می تونی دوباره اون دريچه رو که باز شده ببندی و بشينی يه گوشه و صبوری کنی، خودخوری کنی، حس کشی کنی تا يواش يواش عاقل بشی.
این روزا خيلی می نويسم، اينجا، اونجا، روی ورق پاره ها، گوشه کتابی که درس ميدم؛ توی دفتری که نمره های بچه ها رو توش ميدم، لای برگه های بچه ها، توی ذهنم...
اين روزها می نويسم چون اگه ننويسم دلم می ميره، يادم ميره حس هامو، ميرم ميون اونهمه همهمه گم می شم. اين روزا می نويسم چون نوشتن خوبه، تنهاييتو از يادت می بره، همه اون چيزايی رو که از ترست دور انداخته بودی يادت می ياد
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر