یشب شب بدی بود
شب بد تنهایی. یاد مرگ روزهای خوب خاطره. یاد توئی که می شناختم . توئی که دیگر نیستی . دیگر بدست نمی آیی. و منی که خسته از همه چیز و همه جا دلم آغوش پرمهر تو را می خواست نه آغوش سرد جدیدت را.
نه نگاه بی تفاوت ات را.
با بغضی که در دلم مانده بود ، بغضی که تا کیلومترها سکوت و تنهایی می خواست تا جسارت کند به گلو بیاید، به خواب رفتم.
خوابیدم. به خوابی عجیب فرورفتم. خواب دیدم با خواست خودم و موافقت تو از تو بچه ای به دنیا آورده ام.
پسرکی نوزاد ، بوجود آمدنش ، بدنیا آمدنش و نوزادی اش را بوضوح درخواب دیدم.
چشمانش را که درست عین چشمان تو بود ، گردی چهره اش و تمامی اجزاء صورتش را در خواب واضحتر از چهره خودم در بیداری می دیدم. پسرکی با نمک ، آروم ، کم صحبت و کمی تپل بود. اسمش معشوق بود. گاهی نامش را فراموش می کردم. ازش می پرسیدم پسرکم اسم تو چه بود؟ و او می گفت: معشوق ، به یاد عشقی که فراموش نخواهی کرد. و من پسرکم را سخت در آغوش می گرفتم .
خواب خیلی خیلی عجیبی بود. نمی دانم علت آن چه بود. پسرک نازم تا هشت نه سالگی در خواب من بود و هرگز از من نپرسید پدرش کیست و هرگز به سراغش نیامدی.
امروز هم روز بدی است.
روز بد تنهایی.
روزی که از یادم نمی رود تو را ندارم و حتی عشقی را که دیشب چشیدم را هم ندارم.
کاش لااقل کودکی داشتم.
afsoon_kh@yahoo.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر