Sent to you by ali90 via Google Reader:
via Rerum Primordia by M.Sanjaghak -Sanji- on 7/3/11
جینی از زندگیم بیرون نرفت. با کیک هویج و مربا و نوههاش موند و هی هرروز بیشتر صمیمی شدیم. موند تا شیش هفت ماه پیش، یه روز شنبه که خودم هم حالم زیاد خوب نبود برم خونهاش و ببینمش که پرتقالهای توی سالاد میوهای که براش بردم رو جدا میکنه و نمیخوره و بفهمم که زبونش زخم شده و پرتقال میسوزونه زخم رو.گفت زخمه یه ماهه اونجاست. جینی رو بردم بیمارستان با خودم؛ بیوپسی کردم. خودم اسلایدهاش رو نگاه کردم. دشمن قدیمیم دوباره زل زده بود توی چشمام. سرطان سلول سنگفرشی مطبق؛ با تمایز خیلی کم. گفتند تو مسوول اطلاع دادن بهشی. توضیح شرایط برای زنی که دوستش داشتم بدون اینکه بزنم زیر گریه سخت بود. اما تونستم. با دستای یخ کرده دستهاش رو گرفتم توی دستم و بهش گفتم و بعد مارتین رو بهش معرفی کردم واسه جراحی .
قبل اینکه بفهمیم سرطان داره، جینی و من دوستای خوب بودیم. با هم میرفتیم ساحل و واسم از خاطرههاش توی ساحل میگفت. منو برد ساحلهای دور که فقط اهالی بومی بلدند و پای توریستها به اونجا باز نشده. می نشستیم رو به غروب ، چایی میخوردیم و حرف می زدیم. گاهی دستام رو میچسبوندم به صورتش که ببینه چقدر یخه. میخندید و می گفت خوبه چای داغ توی دستت بوده ها... همیشه هم می گفت ما یه ضرب المثل داریم، انگشتای سرد، قلب داغ؛ باید یه روز به قلبت دست بزنم ببینم واقعا داغه و من همیشه جواب میدادم که باید ببرمت دانشکده پزشکی ثبت نامت کنم که جراح قلب بشی جینی که بتونی به قلب من دست بزنی.
بعد تشخیص سرطان، جینی ترسیده بود. مارتین جراح کاردرستیه اما سرطان جینی پیشرفته بود، دهان بافتهاش هم خیلی نرمه ، هم خیلی پیچیده و جراحیش خوب جواب نداد. گردنش هم درگیر شد. دوباره جراحی کرد. من خودم هم زیاد خوب نبودم و نمی تونستم زیاد وقت بذارم براش. جینی افتاده بود تو سرازیری. یکی دو بار رفتم خونهاش و بهش سر زدم. وقتی هم که بیمارستان بود، هر روز میرفتم دیدنش اما انگار جینی زیاد دوستم نداشت دیگه. هفته پیش میخواستم با خواهرم برم ساحل. جینی زنگ زد که دلش برام تنگ شده. خواهرم غر میزد که به من چه. من رو باید ببری ساحل. گفتم جینی خواهرم اینجاست، دلت میخواد با ما بیای بریم ساحل؟ گفت زیاد حالش خوب نیست؛ اما میآد. بساط پیکنیک رو چپوندم تو ماشین و خواهرم با غرغر سوار شد. رفتیم دم خونه جینی. برعکس همه قرارهای ساحلمون، جینی دم در حاضر نبود. زنگ زدیم، رفتیم تو. جینی هنوز توی لباس راحتیهاش بود. گفتم اصلا ما نظرمون عوض شده، اومدیم تو اتاق تو پیکنیک. برامون حرف بزن. حال نداشت حرف بزنه. من حرف زدم از بچگیم. از در از دیوار. از تهران. از اینکه تهران دریا نداره اما کوه داره. خواهرم با بغض نگام میکرد؛ جینی چشماش رو بسته بود و دستام رو گرفته بود توی دستش و خوابش برد. موندم تا آخر شب که آدام (نوه جینی) که نگهبان شبه کارش تموم بشه و بیاد و سپردمش بهش و اومدیم خونه.
وقتی بر میگشتیم خونه خواهرم گفت که خیلی مسخره است که همه مردم دنیا رو بیشتر از اون دوست دارم. سعی نکردم نظرش رو عوض کنم چون می دونستم خودش هم می دونه که داره چرند می گه.
جمعه شب عروسی دعوت بودم. خوب بود. خیلی خوش گذشت، خیلی رقصیدم. موبایلم رو نبرده بودم. وقتی برگشتم خونه، انقدر مست بودم که توی هال خوابم برد. شنبه صبح بیدار شدم و خودم رو کشوندم تا توی اتاقم، میسد کال داشتم از خونه جینی و نوه اش آدام. به آدام زنگ زدم. جینی شنبه صبح زود فوت شد. خواسته بود منو ببینه قبل از مرگ. همون موقع که من داشتم میرقصیدم، همون موقع که من داشتم جیغ می زدم و کل می کشیدم و خوشحال بودم، جینی داشته می مرده. داشته می مرده و دلش میخواسته منو ببینه.... توی خونهاش بوده و نوهاش هم پیشش بوده. جینی برام یه جفت کفش تپ دنسینگ قدیمی که مال جوونیهاشه و یه جفت دستکش چرمی با لایه خز گذاشته.
یه کاغذ هم نوشته:
I don't need to do an open heart surgery to know how warm your heart is and these gloves will keep your hands warm. Be happy and learn tap dancing so I can hear you dancing up there.
Things you can do from here:
- Subscribe to Rerum Primordia using Google Reader
- Get started using Google Reader to easily keep up with all your favorite sites
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر