۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

مرد وزن




مرد و زن جواني سواربر موتور در دل شب مي راندند
آنها عاشقانه يكديگر را دوست داشتند
زن جوان :يواش تر برو من مي ترسم
مرد جوان :اين جوري خيلي بهتره نه
زن جوان :من خيلي مي ترسم خواهش مي كنم
مرد جوان:اول بايد بگويي كه دوستم داري
زن جوان :خب دوستت دارم حالا ميشه يواش تر بروني
مرد جوان :محكم مرا بگير
زن جوان:خب ،حالا ميشه يواش تر بري
مرد جوان : باشه به شرط اينكه كلاه كاسكت من و برداري و روي سر خودت
بزاري آخه اذيتم مي كنه و نمي تونم راحت برونم
روز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود ،برخورد موتور سيكلت
با ساختمان حادثه آفريد
يكي از اين دو سرنشين زنده ماند و ديگري در اين سانحه كه به دليل بريدن
ترمز موتور سيكلت رخ داد در گذشت
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يا فته بود ، بدون اينكه زن جوان را
مطلع كند با ترفندي كلاه كاسكت خود را بر سر او گذاشت
تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر